سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سپارنده دانش نزد غیر اهل آن، مانند آویزنده گوهر و مروارید و طلا برگردن خوکان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
معجزه - فجرینه

72

 
::لینک های روزانه ::

اخبار ورزشی [331]
[آرشیو(1)]

::اوقات شرعی ::

 
::درباره خودم::
::لینک به لوگوی من::
معجزه - فجرینه
::آوای آشنا::

::آرشیو ::

ورزشی
دعا ها و زیارات
اذان ها
تواشیح
مداحی
دانلود تلاوت مجلسی
بازی
دانلود نرم افزار
دانلود مولودی
حضرت زهرا در یک نگاه
امام زمان (عج)
**ورزشی**
کانال ها
دانلود نرم افزار 2
آموزش
دانلود آهنگ
ولایت
100حدیث
زندگینامه ی حضرت محمد (ص)
فاطمه فاطمه است
قرآن و دانشمندان
القاب مهدی (عج)
منتظران حقیقی
تکلیف عاشقان
شرایط ظهور
معجزه
تاریخچه ی جمکران

::جستجوی سریع ::
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::اشتراک ::

 


نویسنده مطالب زیر:   رامین  

شفاى پسر بچه فلج  

 

نیمه شعبان (1421)

 

یکى از اعضاى هیئت امناى مسجد مقدّس جمکران، که بیش


 

از بیست سال است که توفیق خدمت به این مسجد را دارد،


 

چنین نقل مى کند:


 

«دقیقاً خاطرم نیست که سال 51 بود یا 52. شب جمعه اى


 

بود و من طبق معمول به مسجد مشرف شده بودم. جلوى


 

ایوان مسجد قدیمى، کنار مرحوم حاج ابوالقاسم ـ


 

کارمند مسجد که داخل دکه مخصوص جمع آورى هدایا بود ـ


 

نشسته بودم. نماز مغرب و عشا تمام شده بود و جمعیت


 

کم و بیش مشرف مى شدند. ناگهان خانمى جلو آمد در


 

حالى که دست دختر 12 ساله اش را گرفته بود و پسر بچه


 

9 ساله اى را هم در بغل داشت. نگاهى کردم و گفتم:


 

بفرمایید! امرى داشتید؟


 

زن سلام کرد و بدون هیچ مقدمه اى گفت: من نذر کرده


 

ام که اگر امام زمان(علیه السلام) امشب بچه ام را


 

شفا دهد، پنج هزار تومان بدهم. حالا اول مى خواهم


 

هزار تومان بدهم.


 

پرسیدم: آمدى که امتحان کنى؟


 

گفت: پس چه کنم؟


 

بلافاصله گفتم: نقدى معامله کن; با قاطعیت بگو این


 

پنج هزار تومان را مى دهم و شفاى بچه ام را مى


 

خواهم!


 

کمى فکر کرد و گفت: خیلى خب، قبوله. و بعد پنج هزار


 

تومان را داد; قبض را گرفت و رفت.


 

آخر شب بود و من قضیه را به کلّى فراموش کرده بودم.


 

خانمى را دیدم که دست پسر بچه و دخترش را گرفته بود


 

و به طرف دکّه مى آمد. به نظرم رسید که قبلا دختر


 

بچه را دیده ام، ولى چیزى یادم نیامد. زن شروع به


 

دعا کردن نمود و تکرار مى کرد و مى گفت: حاج آقا!


 

خدا به شما طول عمر بدهد! خدا ان شاءاللّه به شما


 

توفیق بدهد!


 

پرسیدم: چى شده خانم؟


 

گفت: این بچه همان بچه اى است که وقتى اول شب


 

خدمتتان آمدم بغلم بود. و بعد پاهاى کودک را نشان


 

داد. کاملا خوب شده بود و آثارى از ضعف یا فلج در


 

پسرک نبود.


 

زن سفارش کرد که شما را به خدا کسى نفهمد. گفتم:


 

خانم! این اتفاقات براى ما غیر منتظره نیست. تقریباً


 

همیشه از این جور معجزه ها را مى بینیم.


 

گفت: هفته دیگر ان شاءاللّه با پدرش مى آییم و


 

گوسفندى هم مى آوریم. هفته بعد که آمدند، گوسفندى را


 

ذبح کردند و خیلى اظهار تشکر نمودند. بچه را که


 

دیدم، او را بغل کردم و بوسیدم.


پنج شنبه 86/6/8   ساعت 1:28 صبح


ْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

فجرینه
[عناوین آرشیوشده]

Copyright ©  www.persian templates.com

 ©templatedesigned by: http://Nooshin17.persianblog.com